۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

داستان کوتاه: ساری قیز

ساری قیز
از چند سال پیش که "کلبعلی" به مرض لاعلاجی از دنیا رفته بود، برادر ناتنی او "راهخدا" چشم به مال و منال او دوخته بود. اموال مرحوم "کلبعلی" شامل چند صد راس گوسفند و سه دانگ ازیکی از بهترین ییلاقات "سرحد چهار دانگه" با صدها هکتار اراضی قابل کشت می شد که پنجاه هکتار آن مشروب می شد و مشمول مستثنات بود.
"راهخدا" قبل از مرگ "کلبعلی" آدم لاقیدی بود و اهل زحمت و کار نبود. کار او تنها این بود که میان "ایل" و "ابه" بیکار می چرخید و تنها چیزی که تاکنون از او دیده شده بود که بشود نام آن را کار گذاشت، این بود که چند سال پیش از مشغله زیاد "کلبعلی" استفاده کرده و در "گود"های حاصلخیر پشت "پربی کس" که همانطور که از نامش پیداست، غیر از شبانان کمتر کسی از آنجا گذر می کرد، با همدستی چند نفر علاف مثل خودش خشخاش کاشته بود. البته نتیجه این کار "راهخدا" هم این شد که پس از اولین باران زمستانی خشخاش جوانه زده بود و خبر آن قبل از آنکه توسط شبانان به "کلبعلی" برسد، توسط فرد فرصت طلبی به گوش امنیه خورده بود. اگر"کلبعلی" با دادن پنج راس از چاق و چله ترین "شیشک" های خود به رئیس پاسگاه به عنوان رشوه کار را راست و ریس نکرده بود، "راهخدا" حالاها باید در زندان آب خنک می خورد.
"رهخدا" پس از مرگ "کلبعلی" به طرز مرموزی عوض شده بود. ریش و پشم مفصلی ردیف کرده بود و تسبیح می گردانید. موقع رفتن به دست به آب برای طهارت لولهنگ برمی داشت و نماز اول وقتش محال بود که فراموش شود. از ظاهر اعمال و رفتار او به هیچ عنوان نمی شد پی به مکنونات قلبی اش برد. اما او دنبال فرصتی می گشت تا اموال "کلبعلی" را مفت از دست همسر و فرزندان او در آورد و زندگی خود را تا پایان عمر بیمه کند.
پسران "کلبعلی" هنوز بچه سال بودند و سالها مانده بود تا به عنوان صاحب اختیار اموال خانواده به رسمیت شناخته شوند. اما در این میان دختر بزرگ او "ساری قیز" که دختری زحمت کش و باشعور بود، دوشادوش مادر کار می کرد تا برادران کوچکش در نبود پدر کمبود کمتری احساس کنند. او که به دلیل دختر بودن و زندگی ایلی از درس خواندن محروم شده بود، اما دختر باهوش و ذکاوتی بود و علاوه بر آن زبان برایی از اجداد مادری اش به ارث برده بود که هیچ زن و حتی مردی در ایل یارای زبان او نبود.
"ساری قیز" که می بایست مانند دختران همسن و سال شهری اش دارای انگشتانی لطیف با پوستی نرم بوده باشد، دستانی زمخت و پینه بسته داشت. چرا که او بود که هر روز در میان درختچه های گز کنار رودخانه گشته بود تا از لابه لای خار و خاشاکی که سیلاب زمستانی با خود آورده بود برای گرم کردن خانه و پخت و پز هیزم جمع کند. او مانند پدرش بازوان قدرت مندی نداشت تا با ضربه های تبر درختان کنار (سدر) را به زمین اندازد و هیزم خوش سوخت تهیه کند. خانواده او به شاخه های نمناک گز که همراه آتش بی رمق خود انبوهی از دود ایجاد می کرد و انسان را به سرفه وا می داشت بسنده می کردند. او بود که روزانه با مشکی بر کول کیلومترها فاصله خانه تا چشمه "گوکوشی" که آب شیرین تری به نسبت رودخانه داشت می پیمود تا آب آشامیدنی بیاورد. اما همو هم سد راه نقشه های "راهخدا" برای به چنگ آوردن مفت اموال بچه های یتیم "کلبعلی" بود. "راهخدا" شب و روز در کنار تسبیح گرداندن و نمازهای اول وقت خود دنبال نقشه ای شیطانی بود تا "ساری قیز" را از سر راه بردارد.
حالا چند روز از اول بهار گذشته و "ایل" و "ابه" کوچ خود به طرف ییلاق واقع در در دامنه های زیبای رشته کوههای زاگرس شروع کرده بود. اما مادر "ساری قیز" دختر و همیار خود را همراه نداشت. هیچکس صدای گوشنواز آوازهای او را که گهگاهی که سرخوش بود همراه با حرکت ایل زمزمه می کرد نمی شنید. "یورت" "ابه" در ملغمه ای از غبار بلند شده از حرکت چهارپایان و مه رقیق صبحگاهی فرو رفته بود و رفته رفته از نظرها ناپدید می شد. مادر "ساری قیز" نه تنها حق و جرات عزاداری برای دختر دلبندش را نداشت، او حتی جرات نکرده بود به جنازه او نزدیک شود چه رسد به خاکسپاری.
جنازه "ساری قیز" در لابلای درختچه های گز رها شده بود تا نصیب جانوران گرسنه شود. آخرین کسی که کنار جنازه بود "کوری" زن دلاک و نوازنده "ابه" بود. اما او برای خداحافظی یا سوگواری آنجا نبود. "کوری" پس از به راه افتادن "ابه" به بهانه ای از کوچ عقب مانده و خود را به کنار ساحل رود رسانده بود. تیغ مستعملی را از روی ماسه های ساحلی برداشته بود. این همان تیغی بود که چند روز پیش که هوس همخوابگی با شوهر خود را کرده بود پس از آبتنی در رودخانه در لابلای درختچه ها موهای زهار خود را تراشیده بود و تیغ را همانجا روی ماسه ها انداخته بود. نتیجه کار اولیه تیغ برای "کوری" بسیار رضایت بخش بود ولی تیغ مستعمل حالا پس از چند روز کاربرد دیگری هم یافته بود.
وقتی که "کوری" تیغ در دست جنازه را یافت، با منظره دلخراشی روبرو شد. لخته های خون دلمه بسته کل صورت زیبای او را پوشانده بود. دسته ای از موهای خرمایی رنگ او که به حریر نازکی از غبار پوشیده شده بود، روی محل ضربه "شش پر" را پوشانده بود تا شاید اندکی از ترسناک بودن صحنه بکاهد. گوشه ای از دامن رنگارنگ او توسط وزش نسیم کنار رفته بود و لختی از ساقهای خوشتراش او نمایان شده بود. ساقهایی که منحنی های آن ممکن بود دل هر هر مرد جوانی را به لرزه وا دارد، اکنون تیره و سرد و بی روح می رفت تا برای همیشه فنا شود.
اینک "کوری" با تیغ به اندازه یک وجب بزرگ از زیر ناف جنازه "ساری قیز" را دریده و با یک تکه چوب خشک در احشاء او دنبال زهدان دختر نگون بخت می گشت تا جنینی پیدا کند. جنینی که می بایست سند گناهکاری و ننگ خانواده "ساری قیز" باشد. ولی "کوری" نا امید از یافتن سند گناه، دستهای خود را در آب رودخانه شسته و حالا شتابان به دنبال کوچ می رفت تا از آن عقب نماند.
"راهخدا" پس از تفکرات بسیار نقشه پلید خود را اجرا کرده بود. او روز قبل از کوچ با قشقرقی که به راه انداخته بود، "ساری قیز" را متهم کرده بود که در بیشه های کنار رودخانه با پسر جوانی از "ابه" همسایه قرار ملاقات و سر و سری داشته که گاه و بیگاه به بهانه جمع کرده هیزم به آنجا می رفته است. او حتی مدعی بود که چند بار خود او آنها را در حال مغازله دیده است. یکی از دوستان خشخاش کار او نیز گفته های او را تایید کرده بود. به دنبال قشقرق، "راهخدا" دختر را کشان کشان وسط درختچه ها کشیده بود و حکمی را که خودش به دنبال اتهام صادر کرده بود، هم خودش با یک ضربه "شش پر" بر کیجگاه دختر بی نوا اجرا کرده بود. هیچکس هم اعتراضی نکرده بود چون دختری که باعث نام و ننگ باشد حقش همین بود. اجرای حکم توسط آدم مومنی مانند "راهخدا" که از قضا نزدیکترین فامیل ذکور و رشید خانواده "کلبعلی" هم بود، بدیهی ترین کاری بود که می بایست انجام میشد.
پس از قریب یکماه که کوچ به ییلاق می رسید، "راهخدا" بدون هیچ مشکلی در سر راه خود، می توانست با سربریدن گوسفندان فرزندان یتیم "کلبعلی" صاحب منصبان فاسد را میهمان کند و با دادن رشوه به آنها برای سندسازی، گام بلند بعدی خود را برای تصاحب زمینهای ییلاقی بر دارد.
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر