۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

داستان: جیران (بخش 3)

رودخانه با پیچ و خمهای زیاد از میان درختان می گذشت و بر روی بستری از سنگریزه های صیقلی جلو می رفت و در دوردستها درپای صخره های غول آسای شی کمر از نظر ناپدید می شد. آب رودخانه جایی پهن و کم عمق می شد و جایی باریک و پرشتاب، جایی راکد و تیره رنگ با کفی گل آلود و جایی روان و زلال روی شنهای صیقلی می لغزید و پیش می رفت. جیران از لابلای نیزارها و درختچه های گز کنار رودخانه گذشته و روی ماسه های نرم ساحلی رودخانه به سمت شی کمر پایین می رفت.
جیران به دنبال جایی می گشت که آب آن به اندازه کافی عمیق ولی روان باشد، آب راکد معمولا پر از جلبگ با کفی گل آلود بود و برای شستن لباس و آبتنی مناسب نبود. جیران در نزدیکی شی کمر جایی را نشان کرده بود، آنجایی که آب رودخانه از زیر صخره هایی با شیب قائم می گذشت که مانند دیواری بلند ازحریم رودخانه محافظت می نمود. آبهای سیز و تیره رنگ زیر صخره ها این فکر را در بین مردم شایع کرده بود که رودخانه در آن قسمت خیلی عمیق است و اگر کسی قصد شنا در آن را داشته باشد، یک نیروی نامرئی مانند مثلث برمودا انسان را بلعیده و به اعماق رودخانه خواهد برد. جیران اما هنوز آرزوها داشت و در جایی کم عمق تر با آبی زلال و روان با کناره های پوشیده از شنهای تمیز و صیقلی توقف نمود و بقچه را روی زمین گذاشت.
ساعتی از ظهر گذشته بود و هوا و آب رودخانه در گرمترین حالت ممکن قرار داشت. پس ازخستگی ناشی از چنگ زدن لبلسها حالا آب نه چندان سرد رودخانه به جیران چشمک می زد که خستگی تن را آب بزداید. شوری آب، رمق اندک پودری را که برای شست و شو روی لباسها پاشیده بود را گرفته بود و تمام نیروی جیران صرف چنگ زدن آنها شده بود. جیران پس از کلنجار فراوان با لباسها آنها را روی درختچه های ساحل رود پهن کرده بود.
حالا او وقت کافی تا خشک شدن لباسها داشت، پس لباسهای خود را در آورد و روی شنهای تمیز ساحل گذاشت و سنگ کوچکی را روی آن قرار داد و آرام آرام وارد آب شد. سنگریزه های ته آب کف پایش را قلقلک می داد و سرمای آب ذره ذره زیر پوست او می دوید. او هرچه جلوتر می رفت آب بالاتر و بالاتر می آمد و تحمل سرمای آن سخت تر و سخت تر می شد. رفته رفته آب آنقدر عمیق شده بود که تا زیر سینه های جیران را در بر گرفته بود. او هنوز جرات نکرده بود جلوتر رود، ترسش از عمق آب نبود بلکه از سردی آب بود که زمانی که می بایست سینه هایش را بر گیرد تحمل ناپذیر به نظر می رسید.
هماندم که او بین زیر آب رفتن و به ساحل برگشتن دودل بود، ناگهان هجوم موجهای کوچک آب سرد نیمی از پستانهایش را در خود فروبرد و سرمای یکباره آب رعشه ای تحمل ناپذیر به سراسر اندامش وارد نمود . جیران به ناچار با صدای جیغ ضعیفی کل بدنش را به زیر آب فرو برد. وقنی که سر خود را از آب بیرون می آورد انقباض ماهیچه هایش که ذره ذره با بالا آمدن آب سرد روی پوست بدنش ایجاد شده و برایش تحمل ناپذیر شده بود به یکباره رها شده حس آرامش غریبی به او دست داده بود، دوست داشت این احساس سکر آور سبک بودن تا ابد ادامه می یافت، طبیعت هم با فکر او همراهی کرده بود، بدنش در زیر آب آنقدر سبک شده بود که به راحتی می توانست همراه جریانهای کوچک آب به حرکت در آید. لحظاتی به همین منوال گذشت تا او باز قدم به ساحل گذارد.
جیران زیر تابش نور خورشید روی شنزارهای کناررود نشسته و پاهای لخت خود را در آب فرو برد و هنگامی که با صابون کوچک و معطری اندام خود را شست و شو می داد، فارغ از دنیا و مافیها پرنده خیال خود را رها نمود تا به گذشته های دور پرواز کند. چه خوب است که خیال انسان محصور در قالب زمان و مکان نیست، این که رویاهای انسانی می توانست دیوارهای صلب زمان و مکان را در هم بشکند و در هر هر نقطه ای که می خواست به سیر و سیاحت بپردازد نعمت بزرگی بود. چه خوب است که کسی نمی تواند پرنده خیال انسان را در قفس کند و یا زندگی چه بی معنی می شد اگر خاطرات انسان از ذهن او پاک می شدند و یا این که عزیزانی که در دنیای واقعی می مردند و زیر خاک می رفتند از خاطرات انسان نیز محو می شدند. آری، خیال جیران هنوز در زنجیر نشده بود و می توانست آزاد و رها پرواز کنند و هر جا که مصفاتر و دلپذیر تر بود فرود آید.
این بار پرنده خیال او نقطه ای را در سالهای جوانی که بی ارتباط با موقعیت مکانی آن حال جیران نبود، فرود آمد. آن ظهر دل انگیز آخر تابستان را به یاد آورد که به کنار رودخانه رفته بود، روی تخته سنگی در کنار آب نشسته و دامن خود را تا بالای زانو بالا زده و پاهای خود را به جریان خنک و ملایم آب سپرده بود. اوسبکبال و فارغ ازحیله های گردش روزگاربه حنجره و لبهای خود اجازه داده بود همراه صدای جریان آب این شعر را به صورت ملایمی زمزمه کند:
گی ده گدن ساری قوش، سن بیلنگ و تاری قوش، منیم یامان حالومدان، خبر ایله یاری قوش
(ای مرغی که زیباست پر و بالت، تو را قسم به پروردگارت، از حال زارو نزار من، خبر رسان به یار وفادار من)
در آن حال که جریان ملایم آب دور ساقهای بلورین او می چرخید و آن را چونان لطافت عاشقی به وصال معشوق رسیده نوازش می کرد، صدای خش و خش بسیار ظریفی از لابلای بیشه های ساحلی آرامش او ار برهم زده بود. جیران به یکباره از جا جهیده و در حالی که به طرف لباسهای پراکنده روی شاخه ها هجوم می برد تا به سرعت آنها را جمع کند، چشمان نگران خود را در اطراف چهار سوی بیشه به چرخش در آورده بود تا نشانی از منشا صدا بیابد، در این حال صدای ضعیف سوتی را از پشت بوته ها شنیده بود و به دنبال آن چهره او را دیده بود که با لبخندی جیران را به آرامش می خواند.
با دیدن آن مرد جوان دلهره و وحشت جای خود را به اضطرابی شیرین داده بود و ضربان قلبش به ناگهان بالا رفته بود و دویدن خون در مویرگهای صورتش آن را گلگون ساخته و گرمایی دل انگیز سراسر وجودش را در بر گرفته بود. مرد جوان چند تکه لباس را از روی بوته ها برداشته و به بهانه دادن لبلسها به جیران نزدیک شده بود، چشمانی را که شراره های لهیب عشق جوانی در آنها موج می زد در چشمان دختر جوان دوخته بود و پس از فشردن بازوان دختر برای چند لحظه، که گویی برای هردوی آنها سالها به طول انجامیده باشد، از جیران جدا شده و در میان درختان ناپدید شده و رفته بود.
زمانی که جیران با بقچه لباس بر سر به پاشلی نزدیک می شد، چهره زیبای او با گونه های به گل نشسته اش دست کمی از دایره سرخفام خورشید که اکنون لبه آن به نوک کوههای مغرب ساییده می شد، نداشت. اکنون نور قرمز رنگ غروب به سراسر آسمان مغرب کشیده شده و آن را به شکل زیبایی تزئین کرده بود. در آن غروب دل انگیز گله های بز با هیاهوی فراوان همراه چوپانان از صحرا به طرف ده باز می گشتند و گهگاهی صدای ماغ کشیدن گاوها از نقاط دور دست اطراف ده به گوش می رسید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر