۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

داستان: جیران (بخش 2)

جیران هیچ وقت به ده تعلق خاطر پیدا نکرده بود. او زاده و بزرگ شده ایل بود، متعلق به ایل بود. هر سال که در ابتدای فصل بهار ایل کوچ خود را به طرف دامنه های خنک و پوشیده از برف دنا آغاز می نمود، که بر فراز هر کوهسار آن رنگ گل و لاله ای نمایان و در فرود هر دره اش چشمه ساری در جریان بود، او که از تشبادهای گرم و سوزان و شوری آب چاههای جنوب بیزار بود، قلبش به طرف مرغزارهای سرسبز و چشمه سارهای زلال آن دیار پر می کشید، اما چه افسوس که پای رفتن نداشت. با چه وسیله ای می توانست ییلاق و قشلاق کند. او در سال سیاه چهارپایان خود را از دست داده بود و زمانی که در طول کوچ پاییزی به سمت جنوب، آخرین مال او که ماده الاغی چرمه زرنگ و دوست داشتنی بود، طعمه گرگهای گرسنه شده بود، پایان دنیا را با چشم خودش دیده بود. همان الاغ باوفا بود که علف بیابان می خورد و مختصر اثاثیه جیران را بدون کوچکترین چشمداشتی بر پشت خود حمل می کرد. جیران کوهیار را نیز بر پشت الاغ روی اسباب به کمک یک چادرشب محکم می بست زیرا که کودک بی نوا با آن سن کم و تن رنجور خود کجا قادر بود با پای پیاده همراه ایل پیاده راه بپیماید.
یادش می آمد که وقتی پس از جستجوی طولانی لاشه حیوان را یافته بود مدتی طولانی بر سر آن گریه کرده بود. گریه فرصتی بود تا برای بدبختی های پایان ناپذیر خود سوگواری کرده باشد. پس از آن واقعه برادرش اثاثه مختصر و پسرک جیران را بر روی الاغهای خود تا گرمسیر حمل کرده بود. در طی آن سفر چه تحقیرها که از زن برادر نشنیده بود، طوری که تصمیم گرفته بود از ایل ببرد و در کنار ده زمینگیر شود. خدا که نمرده بود واگر در پیمانه اش عمری و روزی ای باقی بود، خدا با کرمش از راهی که کسی نمی شناخت به دست او می رسانید. هیچکس موفق نشده بود جیران را متقاعد کند که همراه ایل حرکت کند. این شده بود که جیران به شکل یک وصله ناجور به زندگی انگلی در کنار ده رضایت داده بود.
پاشلی که کونتگاه جیران و پسر خردسالش بود، بی کس و تنها در زمینی باز در منتها الیه جنوبی دهکده بدون آن که حصار یا حفاظی دور آن کشیده شده باشد نزدیک پرچینی که گل اندام در آن سبزی می کاشت ساخته شده بود. زمین آن هم به همت بزرگ ده، سید قاسم که مرد خیرخواه و با خدایی بود، برای زن بینوا صدقه شده بود و اهالی ده با کمک هم در آن زمین حدود یک متر با خشت خام دیواری مستطیل شکل ساخته و سقف آن را نیزبه شکل شیروانی از شاخ و برگهای خشک درخت خرما پوشانده بودند. سقف بر روی دو ستون از تنه درخت خرما که در ابتدا و انتهای آن واقع شده بود استوار گشته بود. درب ورودی پاشلی به سمت شمال باز می شد تا از گزند تشبادهای گرم و خشک تابستانی که از طرف صحراهای لم یزرع عربستان سرچشمه می گرفت در امان بماند. روزنه های بیشمار سقف این مزیت را داشت که از شدت خفگی گرمای داخل آن در تابستان می کاست، اما این سقف محقر یارای مقاومت در مقابل بارانهای سیل آسای زمستانی را نداشت.
هرچه سرپناه زن بینوا کوچک ومحقر بود فضای اطراف لایتناهی اطراف آن زیبا بود. از طرف جنوب هیچ مانعی جلو دید را نمی گرفت. تا کیلومترها زمینی صاف بود که زمین بازی بچه های ده بود و در ادامه به سمت جنوب از نخلستان متروک می گذشت و به رودخانه منتهی می شد. نخلستان این وقت سال برای جیران جذابیتی نداشت، اما در زمستان گودهای سرسبز پای درختان مملو از گلهای مسحور کننده بابونه می شد که عطر مست کننده آن به همراه وزش نسیم خنکی که ابرهای کلاله ای را مانند گیسوان دخترکان دم بخت بر پهنه آسمان می افشاند، یکی از زیباترین صحنه های عالم طبیعت را ایجاد می کرد. تماشای این صحنه ها تنها سهم فردی غمگین مانند جیران از این جهان پهناور هستی بود که طبیعت در مقابل تمامی نداشته هایش به او بخشیده بود.
گذشته از سکونتگاه جیران، اثاثیه ساده و حقیرانه درون آن، خود زبان گویای حال ساکنین آن بود. ظروف جیران تشکیل شده بود از چند لیوان بلورین که شوهر خدابیامرز او در سفری که برای فروش گوسفند به یزد رفته بود از آنجا آورده بود و هرگاه میهمان محترمی داشت در آنها برای میهمان آب یا چای می ریخت. یک لیوان بزرگ روی هم برای استفاده خودشان بود که به جرات می توان گفت یک لیتر گنجایش داشت و به معنای واقعی یتیم سیر کن بود. یک قابلمه و سینی مسی که بایستی جزء جهیزیه او بوده باشد و از بس قابلمه برای روی آتش هیزم استفاده شده بود مانند دل کافر سیاه و زمخت شده بود. لایه ای ضخیم از دوده چنان بر بدنه آن چسبیده بود که گویی از ازل با بدنه قابلمه آمیخته شده است. اگر سه پایه آهنی سیاه و ساج نان پزی که از غربتی های دوره گرد خریده بود و یک کفگیر رنگ و رو رفته و کتری برای جوشاندن آب و مشک آب و چراغ فتیله ای را هم در نظر بگیریم اثاثیه آشپزخانه کامل می شد.
از مایحتاج زندگی به سبک زنگی مرسوم آن دیار هم جیران کمتر بهره داشت. خورجین "ایلمه" با نقش "آغ دیرناق" جهازی خود را در این سالهایی که از فوت شوهرش می گذشت فروخته و خرج کرده بود. از زیر انداز تنها دو تخته نمد نیمدار باقی مانده بود که مراد در سال عروسی از نمدمالهای کوشکک خریده بود و حالا بعد از سالها رنگ و روی آنها رفته بود و تنها خاصیتی که داشت این بود که از خوابیدن یا نشستن بر روی خاک سفت درون پاشلی بهتر بود. تشکچه ای هم داشت که جای خواب کوهیاربود و آن را با پشمهای بره ای ساخته بود که برادر او تابستان گذشته به او داده بود. پتوی پلنگی درخشان یزد را که قبلا خودش و مراد استفاده می کردند و هنوز تا حد زیادی نو مانده بود، هنگام خواب روی کوهیار می انداخت. علاوه اینها یک جفت جوال برای نگهداری آذوقه و چند گونی و کیسه پارچه ای برای نگهداری مختصرحبوبات و برنج که تنها اگر میهمان عزیزی از راه می رسید پخته می شد، نیز در کنج پاشلی جای داده بود.
از میان اسباب جیران مورد خورجین "سیچان دیشی" حکایت دیگری بود که آن را خودش سالها پیش از پشمهایی که مراد به عنوان انعام پشم چینی گوسفندان از ارباب گرفته بود با دستهای خود رشته و رنگ کرده و بافته بود و برای نگهداری خرت و پرتهای متفرقه نظیر لباس و اندکی پول و مختصر جواهرات بدلی خود استفاده می کرد. حتی جای گل سرشور و برگ کنار ساییده برای شست و شوی سر هم داخل این خورجین بود. اندک تنقلات جیران شامل مقداری انجیر و خارک و نبات برای دور ماندن از دستبردهای کوهیار در انتهایی ترین کنج خورجین جای داشت تا بچه نتواند به سادگی ته آن را در آورد. مواد و ملزومات دارویی نظیر تریاک و باروت و پیه گوسفند و زهره روباه و تخم لاک پشت و ... نیز در بسته جداگانه ای درداخل خورجین قرار داشت.
جیران اندک خرت و خورت خود را به شکلی نا منظم روی ردیفی از ماسه سنگهای صاف در ته پاشلی چیده بود تا با خاک تماس نداشته و از گزند موریانه ها در امان بماند. جای مشک آب روی یک تخته سنگ صاف زیر سایه بیرونی طرف شمال پاشلی در کنار پیت نفت و لانه مرغ حنایی بود.
جیران که از کار آرد کردن گندم خسته شده بود، مشک آب را برداشت و راهی چاه گل اندام شد تا برای دم کردن چایی از آب تازه چاه پرکند. به سر چاه که رسید، دلو لاستیکی را که به طناب بلندی بسته شده بود به کمک قرقره به ته چاه فرستاده می شد را بلند کرده و به درون چاه انداخت و طناب را آزاد نمود. هنگامی که دلو با صدای ناهنجاری به سطح آب برخورد نمود، جیران طناب را چند بار تکان داد تا دلو در درون آب غوطه ور شده و از آب پر شود و بعد با قدرت تمام آن را بالا کشید.
جیران دلو را به کنار حوض کشید و آن را خم کرد و آب بر روی دستان خود سرازیر کرد تا سفیدی گرد آرد را با خود ببرد. قبل از آنکه مشتی از آب را بر صورت خود بپاشد تا خستگی تن را بزداید، از روی حسی زنانه صورت خود را در آب دلو برانداز نمود که بسان آینه ای کج و معوج عکس صورت او را به صورت رقصان منعکس می نمود و به ناگاه چینهای ظریفی در کنج چشمان فتانش توجه او را به خود جلب نمود که مانند زنگی از دست رفتن ایام جوانی را در گوش او زمزمه می کرد. جیران قدری از آن آب را با غیض به صورت خود پاشید و باقی را در حوض خالی کرد.
وقتی جیران دلو دوم را با تغیر بیشتر از چاه می کشید، گل اندام به کمک او آمد تا دهانه مشک را برای او باز نگه دارد تا او بتواند آن را پر کند. زمان کوتاه پر کردن مشک فرصت مغتنمی بود که گل اندام خبر مشاجره آن روز میر شکار ریحان و زنش توران را به جیران خبر بدهد: " نمی دونم میرشکار چش شده. امروز باز با ای تورو دعواشان شده بید، فکر کنم کتکش هم زده باشه. زن بیچاره دوباره بقچه لباشهاشو روی سر هشته بید و به طرف چم بید خونه کاکاش می رفت. بیچاره تورو." جیران جواب داد: "نمی دونم، چی کار به کار مردم دارم. اما حقشه، آخه کم و کسری چی داره که سر به سر مرد به ای خوبی می ذاره. نمی دونم اما فکر کنم هر چی باشه تقصیر زیر سر ای مرواریدو باشه. کرم از خود درخته، زن ناسازگاریه انگار"
زمانی که جیران مشک آب را که روی تخته سنگ گذاشت و بر گشت تا پا به درون پاشلی بگذارد، میر شکار ریحان را دید که با الاغی به طرف دهکده بالا می آمد. او شاخه هایی از درختان خرما بریده بود و ته شاخه ها را بر پشت الاغ بشته و در حالی که نوک آنها بر زمین کشیده می شد و گرد و خاک را به هوا بلند می کرد پیش می آمد. میرشکار همانطور که الاغ را به سمت شمال می راند، راه خود را به طرف پاشلی جیران کج کرده و به زودی به نزدیکی آن رسید و شاخه ها را از پشت الاغ باز کرده و به زمین انداخت.
اهالی خونگرم ده، به دلیل این که جیران زنی تنها بود و اضافه بر آن بچه صغیر داشت، به فراخور وسع خود از هر فرصتی استفاده می کردند و کمکهای مختصری به او می کردند. میر شکار ریحان هم از این قاعده مستثنی نبود، او شاخه های درخت خرما را در راه رضای خدا آورده بود تا برای تعمیر درزهای سقف پاشلی جیران به کار گیرد.
جیران سلام احوالپرسی مختصری با میر شکار کرد و قبل از آنکه او را به درون دعوت کند، پا به درون پاشلی گذاشت. کوهیار در ته پاشلی در جای همیشگی خود روی نمد دراز کشیده بود و حیوانات گلی را که به مادرش به عنوان اسباب بازی از گل کنار رودخانه ساخته بود در اطراف خود پخش کرده و به سقف زل زده بود. کودک تا مادر خود را دید سر و چشمان بی فروغ خود را به آرامی به طرفش چرخاند و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه شنیده می شد، پرسید که چیزی برای خوردن دارند یا خیر. چه سوال بیهوده ای، هر روز این سوال تکرار می شد و جواب آن هم همیشه بدون آنکه کلامی بین آنها رد و بدل شود از قبل معلوم بود. جیران با نگرانی اندیشید که زندگی چقدر سخت است. چیزی غیر از نان خالی انتظار کودک را نمی کشید تا امروز را به فردا و فرداهای دیگر متصل کند. زمانی که به تنها تخم مرغی که مرغ حنایی گذاشته بود اندیشید بی اختیار گفت: "تخم مرغ را ظهر نخوردی، می خوری تا برات آب پزکنم؟ "
صدای گفتگوی آن دو را بدون شک مرد میرشکار که حالا شاخه ها را آماده کرده بود تا روی سقف پاشلی بیندازد شنیده بود. زیرا رو به طرف جیران که داشت سه پایه را روی اجاق می گذاشت تا کتری آب را جوش بیاورد، کرد و با شیطنت خاصی از او پرسید: "مگه مرغ کوهیار تخم هم می ذاره؟ این طور که پیداس او تک و تنها به دور از خروسای ده سر می کنه." و جیران جواب او را آنطور که باب میل میر شکار باشد چنین داد: "آدمیزاده که نیس! مرغه، توی چاله چوله ها می خوابه، خاک و پیک می کنه و بدون ای که منت خروسای ده رو بکشه، تخم هم می ذاره" در ادامه برای این که بحث را عوض کرده باشد از میر شکار پرسید: "ای روزها شکار نمی ری؟" میرشکار که فرصت را مناسب دید با زیرکی عنوان کرد:"فردا فرصت خوبیه، فردا سری میرم کوه، اگه بخت یاری کنه، شکار مناسبی پیدا میشه" و بعد با لبخندی مرموز ادامه داد: "خدا رو چه دیدی شاید روزی شما هم توش باشه، آها خوبه، تا ببینم شانس کوهیار چی باشه"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر