۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

داستان: جیران (بخش 3)

رودخانه با پیچ و خمهای زیاد از میان درختان می گذشت و بر روی بستری از سنگریزه های صیقلی جلو می رفت و در دوردستها درپای صخره های غول آسای شی کمر از نظر ناپدید می شد. آب رودخانه جایی پهن و کم عمق می شد و جایی باریک و پرشتاب، جایی راکد و تیره رنگ با کفی گل آلود و جایی روان و زلال روی شنهای صیقلی می لغزید و پیش می رفت. جیران از لابلای نیزارها و درختچه های گز کنار رودخانه گذشته و روی ماسه های نرم ساحلی رودخانه به سمت شی کمر پایین می رفت.
جیران به دنبال جایی می گشت که آب آن به اندازه کافی عمیق ولی روان باشد، آب راکد معمولا پر از جلبگ با کفی گل آلود بود و برای شستن لباس و آبتنی مناسب نبود. جیران در نزدیکی شی کمر جایی را نشان کرده بود، آنجایی که آب رودخانه از زیر صخره هایی با شیب قائم می گذشت که مانند دیواری بلند ازحریم رودخانه محافظت می نمود. آبهای سیز و تیره رنگ زیر صخره ها این فکر را در بین مردم شایع کرده بود که رودخانه در آن قسمت خیلی عمیق است و اگر کسی قصد شنا در آن را داشته باشد، یک نیروی نامرئی مانند مثلث برمودا انسان را بلعیده و به اعماق رودخانه خواهد برد. جیران اما هنوز آرزوها داشت و در جایی کم عمق تر با آبی زلال و روان با کناره های پوشیده از شنهای تمیز و صیقلی توقف نمود و بقچه را روی زمین گذاشت.
ساعتی از ظهر گذشته بود و هوا و آب رودخانه در گرمترین حالت ممکن قرار داشت. پس ازخستگی ناشی از چنگ زدن لبلسها حالا آب نه چندان سرد رودخانه به جیران چشمک می زد که خستگی تن را آب بزداید. شوری آب، رمق اندک پودری را که برای شست و شو روی لباسها پاشیده بود را گرفته بود و تمام نیروی جیران صرف چنگ زدن آنها شده بود. جیران پس از کلنجار فراوان با لباسها آنها را روی درختچه های ساحل رود پهن کرده بود.
حالا او وقت کافی تا خشک شدن لباسها داشت، پس لباسهای خود را در آورد و روی شنهای تمیز ساحل گذاشت و سنگ کوچکی را روی آن قرار داد و آرام آرام وارد آب شد. سنگریزه های ته آب کف پایش را قلقلک می داد و سرمای آب ذره ذره زیر پوست او می دوید. او هرچه جلوتر می رفت آب بالاتر و بالاتر می آمد و تحمل سرمای آن سخت تر و سخت تر می شد. رفته رفته آب آنقدر عمیق شده بود که تا زیر سینه های جیران را در بر گرفته بود. او هنوز جرات نکرده بود جلوتر رود، ترسش از عمق آب نبود بلکه از سردی آب بود که زمانی که می بایست سینه هایش را بر گیرد تحمل ناپذیر به نظر می رسید.
هماندم که او بین زیر آب رفتن و به ساحل برگشتن دودل بود، ناگهان هجوم موجهای کوچک آب سرد نیمی از پستانهایش را در خود فروبرد و سرمای یکباره آب رعشه ای تحمل ناپذیر به سراسر اندامش وارد نمود . جیران به ناچار با صدای جیغ ضعیفی کل بدنش را به زیر آب فرو برد. وقنی که سر خود را از آب بیرون می آورد انقباض ماهیچه هایش که ذره ذره با بالا آمدن آب سرد روی پوست بدنش ایجاد شده و برایش تحمل ناپذیر شده بود به یکباره رها شده حس آرامش غریبی به او دست داده بود، دوست داشت این احساس سکر آور سبک بودن تا ابد ادامه می یافت، طبیعت هم با فکر او همراهی کرده بود، بدنش در زیر آب آنقدر سبک شده بود که به راحتی می توانست همراه جریانهای کوچک آب به حرکت در آید. لحظاتی به همین منوال گذشت تا او باز قدم به ساحل گذارد.
جیران زیر تابش نور خورشید روی شنزارهای کناررود نشسته و پاهای لخت خود را در آب فرو برد و هنگامی که با صابون کوچک و معطری اندام خود را شست و شو می داد، فارغ از دنیا و مافیها پرنده خیال خود را رها نمود تا به گذشته های دور پرواز کند. چه خوب است که خیال انسان محصور در قالب زمان و مکان نیست، این که رویاهای انسانی می توانست دیوارهای صلب زمان و مکان را در هم بشکند و در هر هر نقطه ای که می خواست به سیر و سیاحت بپردازد نعمت بزرگی بود. چه خوب است که کسی نمی تواند پرنده خیال انسان را در قفس کند و یا زندگی چه بی معنی می شد اگر خاطرات انسان از ذهن او پاک می شدند و یا این که عزیزانی که در دنیای واقعی می مردند و زیر خاک می رفتند از خاطرات انسان نیز محو می شدند. آری، خیال جیران هنوز در زنجیر نشده بود و می توانست آزاد و رها پرواز کنند و هر جا که مصفاتر و دلپذیر تر بود فرود آید.
این بار پرنده خیال او نقطه ای را در سالهای جوانی که بی ارتباط با موقعیت مکانی آن حال جیران نبود، فرود آمد. آن ظهر دل انگیز آخر تابستان را به یاد آورد که به کنار رودخانه رفته بود، روی تخته سنگی در کنار آب نشسته و دامن خود را تا بالای زانو بالا زده و پاهای خود را به جریان خنک و ملایم آب سپرده بود. اوسبکبال و فارغ ازحیله های گردش روزگاربه حنجره و لبهای خود اجازه داده بود همراه صدای جریان آب این شعر را به صورت ملایمی زمزمه کند:
گی ده گدن ساری قوش، سن بیلنگ و تاری قوش، منیم یامان حالومدان، خبر ایله یاری قوش
(ای مرغی که زیباست پر و بالت، تو را قسم به پروردگارت، از حال زارو نزار من، خبر رسان به یار وفادار من)
در آن حال که جریان ملایم آب دور ساقهای بلورین او می چرخید و آن را چونان لطافت عاشقی به وصال معشوق رسیده نوازش می کرد، صدای خش و خش بسیار ظریفی از لابلای بیشه های ساحلی آرامش او ار برهم زده بود. جیران به یکباره از جا جهیده و در حالی که به طرف لباسهای پراکنده روی شاخه ها هجوم می برد تا به سرعت آنها را جمع کند، چشمان نگران خود را در اطراف چهار سوی بیشه به چرخش در آورده بود تا نشانی از منشا صدا بیابد، در این حال صدای ضعیف سوتی را از پشت بوته ها شنیده بود و به دنبال آن چهره او را دیده بود که با لبخندی جیران را به آرامش می خواند.
با دیدن آن مرد جوان دلهره و وحشت جای خود را به اضطرابی شیرین داده بود و ضربان قلبش به ناگهان بالا رفته بود و دویدن خون در مویرگهای صورتش آن را گلگون ساخته و گرمایی دل انگیز سراسر وجودش را در بر گرفته بود. مرد جوان چند تکه لباس را از روی بوته ها برداشته و به بهانه دادن لبلسها به جیران نزدیک شده بود، چشمانی را که شراره های لهیب عشق جوانی در آنها موج می زد در چشمان دختر جوان دوخته بود و پس از فشردن بازوان دختر برای چند لحظه، که گویی برای هردوی آنها سالها به طول انجامیده باشد، از جیران جدا شده و در میان درختان ناپدید شده و رفته بود.
زمانی که جیران با بقچه لباس بر سر به پاشلی نزدیک می شد، چهره زیبای او با گونه های به گل نشسته اش دست کمی از دایره سرخفام خورشید که اکنون لبه آن به نوک کوههای مغرب ساییده می شد، نداشت. اکنون نور قرمز رنگ غروب به سراسر آسمان مغرب کشیده شده و آن را به شکل زیبایی تزئین کرده بود. در آن غروب دل انگیز گله های بز با هیاهوی فراوان همراه چوپانان از صحرا به طرف ده باز می گشتند و گهگاهی صدای ماغ کشیدن گاوها از نقاط دور دست اطراف ده به گوش می رسید.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

داستان: جیران (بخش 2)

جیران هیچ وقت به ده تعلق خاطر پیدا نکرده بود. او زاده و بزرگ شده ایل بود، متعلق به ایل بود. هر سال که در ابتدای فصل بهار ایل کوچ خود را به طرف دامنه های خنک و پوشیده از برف دنا آغاز می نمود، که بر فراز هر کوهسار آن رنگ گل و لاله ای نمایان و در فرود هر دره اش چشمه ساری در جریان بود، او که از تشبادهای گرم و سوزان و شوری آب چاههای جنوب بیزار بود، قلبش به طرف مرغزارهای سرسبز و چشمه سارهای زلال آن دیار پر می کشید، اما چه افسوس که پای رفتن نداشت. با چه وسیله ای می توانست ییلاق و قشلاق کند. او در سال سیاه چهارپایان خود را از دست داده بود و زمانی که در طول کوچ پاییزی به سمت جنوب، آخرین مال او که ماده الاغی چرمه زرنگ و دوست داشتنی بود، طعمه گرگهای گرسنه شده بود، پایان دنیا را با چشم خودش دیده بود. همان الاغ باوفا بود که علف بیابان می خورد و مختصر اثاثیه جیران را بدون کوچکترین چشمداشتی بر پشت خود حمل می کرد. جیران کوهیار را نیز بر پشت الاغ روی اسباب به کمک یک چادرشب محکم می بست زیرا که کودک بی نوا با آن سن کم و تن رنجور خود کجا قادر بود با پای پیاده همراه ایل پیاده راه بپیماید.
یادش می آمد که وقتی پس از جستجوی طولانی لاشه حیوان را یافته بود مدتی طولانی بر سر آن گریه کرده بود. گریه فرصتی بود تا برای بدبختی های پایان ناپذیر خود سوگواری کرده باشد. پس از آن واقعه برادرش اثاثه مختصر و پسرک جیران را بر روی الاغهای خود تا گرمسیر حمل کرده بود. در طی آن سفر چه تحقیرها که از زن برادر نشنیده بود، طوری که تصمیم گرفته بود از ایل ببرد و در کنار ده زمینگیر شود. خدا که نمرده بود واگر در پیمانه اش عمری و روزی ای باقی بود، خدا با کرمش از راهی که کسی نمی شناخت به دست او می رسانید. هیچکس موفق نشده بود جیران را متقاعد کند که همراه ایل حرکت کند. این شده بود که جیران به شکل یک وصله ناجور به زندگی انگلی در کنار ده رضایت داده بود.
پاشلی که کونتگاه جیران و پسر خردسالش بود، بی کس و تنها در زمینی باز در منتها الیه جنوبی دهکده بدون آن که حصار یا حفاظی دور آن کشیده شده باشد نزدیک پرچینی که گل اندام در آن سبزی می کاشت ساخته شده بود. زمین آن هم به همت بزرگ ده، سید قاسم که مرد خیرخواه و با خدایی بود، برای زن بینوا صدقه شده بود و اهالی ده با کمک هم در آن زمین حدود یک متر با خشت خام دیواری مستطیل شکل ساخته و سقف آن را نیزبه شکل شیروانی از شاخ و برگهای خشک درخت خرما پوشانده بودند. سقف بر روی دو ستون از تنه درخت خرما که در ابتدا و انتهای آن واقع شده بود استوار گشته بود. درب ورودی پاشلی به سمت شمال باز می شد تا از گزند تشبادهای گرم و خشک تابستانی که از طرف صحراهای لم یزرع عربستان سرچشمه می گرفت در امان بماند. روزنه های بیشمار سقف این مزیت را داشت که از شدت خفگی گرمای داخل آن در تابستان می کاست، اما این سقف محقر یارای مقاومت در مقابل بارانهای سیل آسای زمستانی را نداشت.
هرچه سرپناه زن بینوا کوچک ومحقر بود فضای اطراف لایتناهی اطراف آن زیبا بود. از طرف جنوب هیچ مانعی جلو دید را نمی گرفت. تا کیلومترها زمینی صاف بود که زمین بازی بچه های ده بود و در ادامه به سمت جنوب از نخلستان متروک می گذشت و به رودخانه منتهی می شد. نخلستان این وقت سال برای جیران جذابیتی نداشت، اما در زمستان گودهای سرسبز پای درختان مملو از گلهای مسحور کننده بابونه می شد که عطر مست کننده آن به همراه وزش نسیم خنکی که ابرهای کلاله ای را مانند گیسوان دخترکان دم بخت بر پهنه آسمان می افشاند، یکی از زیباترین صحنه های عالم طبیعت را ایجاد می کرد. تماشای این صحنه ها تنها سهم فردی غمگین مانند جیران از این جهان پهناور هستی بود که طبیعت در مقابل تمامی نداشته هایش به او بخشیده بود.
گذشته از سکونتگاه جیران، اثاثیه ساده و حقیرانه درون آن، خود زبان گویای حال ساکنین آن بود. ظروف جیران تشکیل شده بود از چند لیوان بلورین که شوهر خدابیامرز او در سفری که برای فروش گوسفند به یزد رفته بود از آنجا آورده بود و هرگاه میهمان محترمی داشت در آنها برای میهمان آب یا چای می ریخت. یک لیوان بزرگ روی هم برای استفاده خودشان بود که به جرات می توان گفت یک لیتر گنجایش داشت و به معنای واقعی یتیم سیر کن بود. یک قابلمه و سینی مسی که بایستی جزء جهیزیه او بوده باشد و از بس قابلمه برای روی آتش هیزم استفاده شده بود مانند دل کافر سیاه و زمخت شده بود. لایه ای ضخیم از دوده چنان بر بدنه آن چسبیده بود که گویی از ازل با بدنه قابلمه آمیخته شده است. اگر سه پایه آهنی سیاه و ساج نان پزی که از غربتی های دوره گرد خریده بود و یک کفگیر رنگ و رو رفته و کتری برای جوشاندن آب و مشک آب و چراغ فتیله ای را هم در نظر بگیریم اثاثیه آشپزخانه کامل می شد.
از مایحتاج زندگی به سبک زنگی مرسوم آن دیار هم جیران کمتر بهره داشت. خورجین "ایلمه" با نقش "آغ دیرناق" جهازی خود را در این سالهایی که از فوت شوهرش می گذشت فروخته و خرج کرده بود. از زیر انداز تنها دو تخته نمد نیمدار باقی مانده بود که مراد در سال عروسی از نمدمالهای کوشکک خریده بود و حالا بعد از سالها رنگ و روی آنها رفته بود و تنها خاصیتی که داشت این بود که از خوابیدن یا نشستن بر روی خاک سفت درون پاشلی بهتر بود. تشکچه ای هم داشت که جای خواب کوهیاربود و آن را با پشمهای بره ای ساخته بود که برادر او تابستان گذشته به او داده بود. پتوی پلنگی درخشان یزد را که قبلا خودش و مراد استفاده می کردند و هنوز تا حد زیادی نو مانده بود، هنگام خواب روی کوهیار می انداخت. علاوه اینها یک جفت جوال برای نگهداری آذوقه و چند گونی و کیسه پارچه ای برای نگهداری مختصرحبوبات و برنج که تنها اگر میهمان عزیزی از راه می رسید پخته می شد، نیز در کنج پاشلی جای داده بود.
از میان اسباب جیران مورد خورجین "سیچان دیشی" حکایت دیگری بود که آن را خودش سالها پیش از پشمهایی که مراد به عنوان انعام پشم چینی گوسفندان از ارباب گرفته بود با دستهای خود رشته و رنگ کرده و بافته بود و برای نگهداری خرت و پرتهای متفرقه نظیر لباس و اندکی پول و مختصر جواهرات بدلی خود استفاده می کرد. حتی جای گل سرشور و برگ کنار ساییده برای شست و شوی سر هم داخل این خورجین بود. اندک تنقلات جیران شامل مقداری انجیر و خارک و نبات برای دور ماندن از دستبردهای کوهیار در انتهایی ترین کنج خورجین جای داشت تا بچه نتواند به سادگی ته آن را در آورد. مواد و ملزومات دارویی نظیر تریاک و باروت و پیه گوسفند و زهره روباه و تخم لاک پشت و ... نیز در بسته جداگانه ای درداخل خورجین قرار داشت.
جیران اندک خرت و خورت خود را به شکلی نا منظم روی ردیفی از ماسه سنگهای صاف در ته پاشلی چیده بود تا با خاک تماس نداشته و از گزند موریانه ها در امان بماند. جای مشک آب روی یک تخته سنگ صاف زیر سایه بیرونی طرف شمال پاشلی در کنار پیت نفت و لانه مرغ حنایی بود.
جیران که از کار آرد کردن گندم خسته شده بود، مشک آب را برداشت و راهی چاه گل اندام شد تا برای دم کردن چایی از آب تازه چاه پرکند. به سر چاه که رسید، دلو لاستیکی را که به طناب بلندی بسته شده بود به کمک قرقره به ته چاه فرستاده می شد را بلند کرده و به درون چاه انداخت و طناب را آزاد نمود. هنگامی که دلو با صدای ناهنجاری به سطح آب برخورد نمود، جیران طناب را چند بار تکان داد تا دلو در درون آب غوطه ور شده و از آب پر شود و بعد با قدرت تمام آن را بالا کشید.
جیران دلو را به کنار حوض کشید و آن را خم کرد و آب بر روی دستان خود سرازیر کرد تا سفیدی گرد آرد را با خود ببرد. قبل از آنکه مشتی از آب را بر صورت خود بپاشد تا خستگی تن را بزداید، از روی حسی زنانه صورت خود را در آب دلو برانداز نمود که بسان آینه ای کج و معوج عکس صورت او را به صورت رقصان منعکس می نمود و به ناگاه چینهای ظریفی در کنج چشمان فتانش توجه او را به خود جلب نمود که مانند زنگی از دست رفتن ایام جوانی را در گوش او زمزمه می کرد. جیران قدری از آن آب را با غیض به صورت خود پاشید و باقی را در حوض خالی کرد.
وقتی جیران دلو دوم را با تغیر بیشتر از چاه می کشید، گل اندام به کمک او آمد تا دهانه مشک را برای او باز نگه دارد تا او بتواند آن را پر کند. زمان کوتاه پر کردن مشک فرصت مغتنمی بود که گل اندام خبر مشاجره آن روز میر شکار ریحان و زنش توران را به جیران خبر بدهد: " نمی دونم میرشکار چش شده. امروز باز با ای تورو دعواشان شده بید، فکر کنم کتکش هم زده باشه. زن بیچاره دوباره بقچه لباشهاشو روی سر هشته بید و به طرف چم بید خونه کاکاش می رفت. بیچاره تورو." جیران جواب داد: "نمی دونم، چی کار به کار مردم دارم. اما حقشه، آخه کم و کسری چی داره که سر به سر مرد به ای خوبی می ذاره. نمی دونم اما فکر کنم هر چی باشه تقصیر زیر سر ای مرواریدو باشه. کرم از خود درخته، زن ناسازگاریه انگار"
زمانی که جیران مشک آب را که روی تخته سنگ گذاشت و بر گشت تا پا به درون پاشلی بگذارد، میر شکار ریحان را دید که با الاغی به طرف دهکده بالا می آمد. او شاخه هایی از درختان خرما بریده بود و ته شاخه ها را بر پشت الاغ بشته و در حالی که نوک آنها بر زمین کشیده می شد و گرد و خاک را به هوا بلند می کرد پیش می آمد. میرشکار همانطور که الاغ را به سمت شمال می راند، راه خود را به طرف پاشلی جیران کج کرده و به زودی به نزدیکی آن رسید و شاخه ها را از پشت الاغ باز کرده و به زمین انداخت.
اهالی خونگرم ده، به دلیل این که جیران زنی تنها بود و اضافه بر آن بچه صغیر داشت، به فراخور وسع خود از هر فرصتی استفاده می کردند و کمکهای مختصری به او می کردند. میر شکار ریحان هم از این قاعده مستثنی نبود، او شاخه های درخت خرما را در راه رضای خدا آورده بود تا برای تعمیر درزهای سقف پاشلی جیران به کار گیرد.
جیران سلام احوالپرسی مختصری با میر شکار کرد و قبل از آنکه او را به درون دعوت کند، پا به درون پاشلی گذاشت. کوهیار در ته پاشلی در جای همیشگی خود روی نمد دراز کشیده بود و حیوانات گلی را که به مادرش به عنوان اسباب بازی از گل کنار رودخانه ساخته بود در اطراف خود پخش کرده و به سقف زل زده بود. کودک تا مادر خود را دید سر و چشمان بی فروغ خود را به آرامی به طرفش چرخاند و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه شنیده می شد، پرسید که چیزی برای خوردن دارند یا خیر. چه سوال بیهوده ای، هر روز این سوال تکرار می شد و جواب آن هم همیشه بدون آنکه کلامی بین آنها رد و بدل شود از قبل معلوم بود. جیران با نگرانی اندیشید که زندگی چقدر سخت است. چیزی غیر از نان خالی انتظار کودک را نمی کشید تا امروز را به فردا و فرداهای دیگر متصل کند. زمانی که به تنها تخم مرغی که مرغ حنایی گذاشته بود اندیشید بی اختیار گفت: "تخم مرغ را ظهر نخوردی، می خوری تا برات آب پزکنم؟ "
صدای گفتگوی آن دو را بدون شک مرد میرشکار که حالا شاخه ها را آماده کرده بود تا روی سقف پاشلی بیندازد شنیده بود. زیرا رو به طرف جیران که داشت سه پایه را روی اجاق می گذاشت تا کتری آب را جوش بیاورد، کرد و با شیطنت خاصی از او پرسید: "مگه مرغ کوهیار تخم هم می ذاره؟ این طور که پیداس او تک و تنها به دور از خروسای ده سر می کنه." و جیران جواب او را آنطور که باب میل میر شکار باشد چنین داد: "آدمیزاده که نیس! مرغه، توی چاله چوله ها می خوابه، خاک و پیک می کنه و بدون ای که منت خروسای ده رو بکشه، تخم هم می ذاره" در ادامه برای این که بحث را عوض کرده باشد از میر شکار پرسید: "ای روزها شکار نمی ری؟" میرشکار که فرصت را مناسب دید با زیرکی عنوان کرد:"فردا فرصت خوبیه، فردا سری میرم کوه، اگه بخت یاری کنه، شکار مناسبی پیدا میشه" و بعد با لبخندی مرموز ادامه داد: "خدا رو چه دیدی شاید روزی شما هم توش باشه، آها خوبه، تا ببینم شانس کوهیار چی باشه"

داستان،: جیران (بخش 1)

جیران دهان کیسه آرد را گره زد و هن و هن کنان آن را از درون مکینه بیرن آورد و روی الاغی که دخترها برای بردن بارها با خود آورده بودند بالای بقیه کیسه ها جای داد و پس از تکاندن دستهای خود که آغشته به گرد سفید و نرم آرد شده بود، سه نفری به دنبال الاغ به سمت پایین دهکده راه افتادند. جیران مدتی نسبتا طولانی انتظار کشیده بود تا به مقدار کافی بار گندم برای آسیاب کردن جمع شود تا مکینه را روشن کنند و او بتواند یک کیسه گندم خود را آرد کند. این کیسه گندم ته مانده یکی ازدو جوال گندمی بود که بهار گذشته اهالی ده جمع کرده و به او صدقه کرده بودند.
گرچه جیران در زمره جوانان نبود و کم کم پا به میانسالی می گذاشت اما از میان سه نفری که به سمت جنوب دهکده می خرامیدند، او هنوز هم از دختران جوان همراهش بسیار جذاب تر می نمود. او پیراهنی به رنگ سبز تیره پوشیده و دامنی گشاد با چینهای بسیار از جنس پارچه پیراهن به تن کرده بود. همانطور که آنها در آن بعد از ظهر اوایل پاییز به پیش می رفتند، لباس از پنهان کردن کامل اندام او سرپیچی کرده و چین و شکنهای دامن، هماهنگ با قدمهای جیران، تصویر گونه ای از سرینهای گرد و خوشتراش و رانهای گوشتالود او را سخاوتمندانه در معرض تماشا می گذاشت و سینه های سفت و خوش حالت او با هر قدمی که بر می داشت در درون پیراهن تنگش با ارتعاشات خفیف و متناوبی می رقصیدند. آن اندام زیبا با کمر باریک به همراه منحنیها و نوسانات دل انگیزش هنوز یادگارهای باشکوهی از دوران جوانی را در خود داشت.
به این همه می بایستی موهای مشکینی را افزود که جیران از فرق سر به سمت جلو به دو قسمت متقارن شکافته وانتهای آنها را به شکل زلفهایی در زیر چارقد خود پنهان کرده بود و بقیه آن را به شکل گیسوان متعدد شبقی رنگ ظریفی از پشت سر به هم سنجاق نموده بود. صورت گرد او با چشمان سیاه و درشت به همراه مژگان بلند و قوسدار، بینی باریک و لبهای زیبایش به شکل تصویری خیالی در قابی از نیم قوسهای زلف او خودنمایی می کرد.
وقتی که گروه کوچک آنها به پاشلی نزدیکتر می شد و جیران آماده می شد تا کیسه آرد را ازپشت الاغ بردارد، او دست راست را سایه بان چشم کرده و محوطه هموار و خالی جنوب غربی دهکده را از نظر گذرانید تا شاید پسرک خردسال خود کوهیار را ببیند. جیران محوطه بازی را که از پاشلی او شروع می شد و به سمت جنوب تا نخلستان متروکه امتداد می یافت را از نظر گذرانید اما اثری از کودکان خردسال ندید.
هرچه جیران زن خوش هیکل و جذابی بود برعکس کوهیار بچه ای ضعیف و رنجور بود. او پسرک زردنبوی گوشه گیری بود که کمتر با بچه های هم سن و سال خود دمخور می شد. نه سرد به این بچه می ساخت و نه گرم و اکثر اوقات ناخوش بود. بعضیها فکر می کردند که چون که نطفه او در زمان بیماری مراد، شوهر مرحومش در بطن جیران قرار داده شده است این بچه آنقدر رنجور و بی حال است.
اما به هر حال جیران مادر بود و کوهیار تنها یادگار عشق و ازدواج و تنها ثمره زندگی او بود پس او هم نهایت مهر و محبت را نثارش می کرد. مادر مهربان برای جلوگیری از چشم زخم بافته ظریفی از پشم شتر به پهنای چند انگشت با انواع گمپول های رنگارنگ بافته و در دل تار و پودهای آن مهره های آبی رنگ و خرمهره های متعدد گذاشته بود. اوحتی پنجه پلنگ نفیس خود را که در قابی نقره ای قرار داشت و دو سکه فتحعلی شاهی قدیمی که از یادگارهای پدر بزرگ او بود، در وسط این بافته جای داده بود. این پنجه پلنگ علاوه بر خاصیت طلسم زدایی، نشان شجاعت خانوادگی نیزبود که اگر دائم همراه بچه می بود می توانست کم کم شجاعت را در دل او تزریق کند. این بافته گرانبها همیشه به طور مورب روی قسمت جلو پیراهن کوهیار سنجاق شده بود و او را از گزند چشمان حسود و اشباح و اجنه مصون نگه می داشت.
کودکان شاید برای بازی به درون نخلستان که تک و توک درختان مثمر داشت رفته بودند تا به کمک بچه های بزرگتر از خرماهای خشک و آفت زده آن بچینند. اما کودکان هرجا که بودند نمی توانستند دورتر کنار رودخانه ای که در ورای نخلستان قرار داشت رفته باشند تا در سرسره ای که از گل بسیار سفت و و چسبناک حاشیه رودخانه درست شده بود بازی کنند زیرا که کم کم وقت غروب از راه می رسید.
ذهن جیران همانطور که در این خیالات به پرواز در آمده بود، گویی دستهای او به صورت بی اختیار و به قوه یک نیروی نامرئی کیسه آرد را از پشت حیوان برداشته و بدون اینکه خود متوجه باشد از دختران تشکر نیم بندی کرده و کیسه را در کنار درب ورودی پاشلی به زمین تکیه داده بود.

داستان کوتاه: ساری قیز

ساری قیز
از چند سال پیش که "کلبعلی" به مرض لاعلاجی از دنیا رفته بود، برادر ناتنی او "راهخدا" چشم به مال و منال او دوخته بود. اموال مرحوم "کلبعلی" شامل چند صد راس گوسفند و سه دانگ ازیکی از بهترین ییلاقات "سرحد چهار دانگه" با صدها هکتار اراضی قابل کشت می شد که پنجاه هکتار آن مشروب می شد و مشمول مستثنات بود.
"راهخدا" قبل از مرگ "کلبعلی" آدم لاقیدی بود و اهل زحمت و کار نبود. کار او تنها این بود که میان "ایل" و "ابه" بیکار می چرخید و تنها چیزی که تاکنون از او دیده شده بود که بشود نام آن را کار گذاشت، این بود که چند سال پیش از مشغله زیاد "کلبعلی" استفاده کرده و در "گود"های حاصلخیر پشت "پربی کس" که همانطور که از نامش پیداست، غیر از شبانان کمتر کسی از آنجا گذر می کرد، با همدستی چند نفر علاف مثل خودش خشخاش کاشته بود. البته نتیجه این کار "راهخدا" هم این شد که پس از اولین باران زمستانی خشخاش جوانه زده بود و خبر آن قبل از آنکه توسط شبانان به "کلبعلی" برسد، توسط فرد فرصت طلبی به گوش امنیه خورده بود. اگر"کلبعلی" با دادن پنج راس از چاق و چله ترین "شیشک" های خود به رئیس پاسگاه به عنوان رشوه کار را راست و ریس نکرده بود، "راهخدا" حالاها باید در زندان آب خنک می خورد.
"رهخدا" پس از مرگ "کلبعلی" به طرز مرموزی عوض شده بود. ریش و پشم مفصلی ردیف کرده بود و تسبیح می گردانید. موقع رفتن به دست به آب برای طهارت لولهنگ برمی داشت و نماز اول وقتش محال بود که فراموش شود. از ظاهر اعمال و رفتار او به هیچ عنوان نمی شد پی به مکنونات قلبی اش برد. اما او دنبال فرصتی می گشت تا اموال "کلبعلی" را مفت از دست همسر و فرزندان او در آورد و زندگی خود را تا پایان عمر بیمه کند.
پسران "کلبعلی" هنوز بچه سال بودند و سالها مانده بود تا به عنوان صاحب اختیار اموال خانواده به رسمیت شناخته شوند. اما در این میان دختر بزرگ او "ساری قیز" که دختری زحمت کش و باشعور بود، دوشادوش مادر کار می کرد تا برادران کوچکش در نبود پدر کمبود کمتری احساس کنند. او که به دلیل دختر بودن و زندگی ایلی از درس خواندن محروم شده بود، اما دختر باهوش و ذکاوتی بود و علاوه بر آن زبان برایی از اجداد مادری اش به ارث برده بود که هیچ زن و حتی مردی در ایل یارای زبان او نبود.
"ساری قیز" که می بایست مانند دختران همسن و سال شهری اش دارای انگشتانی لطیف با پوستی نرم بوده باشد، دستانی زمخت و پینه بسته داشت. چرا که او بود که هر روز در میان درختچه های گز کنار رودخانه گشته بود تا از لابه لای خار و خاشاکی که سیلاب زمستانی با خود آورده بود برای گرم کردن خانه و پخت و پز هیزم جمع کند. او مانند پدرش بازوان قدرت مندی نداشت تا با ضربه های تبر درختان کنار (سدر) را به زمین اندازد و هیزم خوش سوخت تهیه کند. خانواده او به شاخه های نمناک گز که همراه آتش بی رمق خود انبوهی از دود ایجاد می کرد و انسان را به سرفه وا می داشت بسنده می کردند. او بود که روزانه با مشکی بر کول کیلومترها فاصله خانه تا چشمه "گوکوشی" که آب شیرین تری به نسبت رودخانه داشت می پیمود تا آب آشامیدنی بیاورد. اما همو هم سد راه نقشه های "راهخدا" برای به چنگ آوردن مفت اموال بچه های یتیم "کلبعلی" بود. "راهخدا" شب و روز در کنار تسبیح گرداندن و نمازهای اول وقت خود دنبال نقشه ای شیطانی بود تا "ساری قیز" را از سر راه بردارد.
حالا چند روز از اول بهار گذشته و "ایل" و "ابه" کوچ خود به طرف ییلاق واقع در در دامنه های زیبای رشته کوههای زاگرس شروع کرده بود. اما مادر "ساری قیز" دختر و همیار خود را همراه نداشت. هیچکس صدای گوشنواز آوازهای او را که گهگاهی که سرخوش بود همراه با حرکت ایل زمزمه می کرد نمی شنید. "یورت" "ابه" در ملغمه ای از غبار بلند شده از حرکت چهارپایان و مه رقیق صبحگاهی فرو رفته بود و رفته رفته از نظرها ناپدید می شد. مادر "ساری قیز" نه تنها حق و جرات عزاداری برای دختر دلبندش را نداشت، او حتی جرات نکرده بود به جنازه او نزدیک شود چه رسد به خاکسپاری.
جنازه "ساری قیز" در لابلای درختچه های گز رها شده بود تا نصیب جانوران گرسنه شود. آخرین کسی که کنار جنازه بود "کوری" زن دلاک و نوازنده "ابه" بود. اما او برای خداحافظی یا سوگواری آنجا نبود. "کوری" پس از به راه افتادن "ابه" به بهانه ای از کوچ عقب مانده و خود را به کنار ساحل رود رسانده بود. تیغ مستعملی را از روی ماسه های ساحلی برداشته بود. این همان تیغی بود که چند روز پیش که هوس همخوابگی با شوهر خود را کرده بود پس از آبتنی در رودخانه در لابلای درختچه ها موهای زهار خود را تراشیده بود و تیغ را همانجا روی ماسه ها انداخته بود. نتیجه کار اولیه تیغ برای "کوری" بسیار رضایت بخش بود ولی تیغ مستعمل حالا پس از چند روز کاربرد دیگری هم یافته بود.
وقتی که "کوری" تیغ در دست جنازه را یافت، با منظره دلخراشی روبرو شد. لخته های خون دلمه بسته کل صورت زیبای او را پوشانده بود. دسته ای از موهای خرمایی رنگ او که به حریر نازکی از غبار پوشیده شده بود، روی محل ضربه "شش پر" را پوشانده بود تا شاید اندکی از ترسناک بودن صحنه بکاهد. گوشه ای از دامن رنگارنگ او توسط وزش نسیم کنار رفته بود و لختی از ساقهای خوشتراش او نمایان شده بود. ساقهایی که منحنی های آن ممکن بود دل هر هر مرد جوانی را به لرزه وا دارد، اکنون تیره و سرد و بی روح می رفت تا برای همیشه فنا شود.
اینک "کوری" با تیغ به اندازه یک وجب بزرگ از زیر ناف جنازه "ساری قیز" را دریده و با یک تکه چوب خشک در احشاء او دنبال زهدان دختر نگون بخت می گشت تا جنینی پیدا کند. جنینی که می بایست سند گناهکاری و ننگ خانواده "ساری قیز" باشد. ولی "کوری" نا امید از یافتن سند گناه، دستهای خود را در آب رودخانه شسته و حالا شتابان به دنبال کوچ می رفت تا از آن عقب نماند.
"راهخدا" پس از تفکرات بسیار نقشه پلید خود را اجرا کرده بود. او روز قبل از کوچ با قشقرقی که به راه انداخته بود، "ساری قیز" را متهم کرده بود که در بیشه های کنار رودخانه با پسر جوانی از "ابه" همسایه قرار ملاقات و سر و سری داشته که گاه و بیگاه به بهانه جمع کرده هیزم به آنجا می رفته است. او حتی مدعی بود که چند بار خود او آنها را در حال مغازله دیده است. یکی از دوستان خشخاش کار او نیز گفته های او را تایید کرده بود. به دنبال قشقرق، "راهخدا" دختر را کشان کشان وسط درختچه ها کشیده بود و حکمی را که خودش به دنبال اتهام صادر کرده بود، هم خودش با یک ضربه "شش پر" بر کیجگاه دختر بی نوا اجرا کرده بود. هیچکس هم اعتراضی نکرده بود چون دختری که باعث نام و ننگ باشد حقش همین بود. اجرای حکم توسط آدم مومنی مانند "راهخدا" که از قضا نزدیکترین فامیل ذکور و رشید خانواده "کلبعلی" هم بود، بدیهی ترین کاری بود که می بایست انجام میشد.
پس از قریب یکماه که کوچ به ییلاق می رسید، "راهخدا" بدون هیچ مشکلی در سر راه خود، می توانست با سربریدن گوسفندان فرزندان یتیم "کلبعلی" صاحب منصبان فاسد را میهمان کند و با دادن رشوه به آنها برای سندسازی، گام بلند بعدی خود را برای تصاحب زمینهای ییلاقی بر دارد.
پایان

سرآغاز

بالاخره نتونستم مقاومت کنم و این جا را درست کردم، از این پس برخی از افکار چرند و پرند و تراوشات ذهن پریشان مرا در اینجا خواهید خواند.