۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

داستان،: جیران (بخش 1)

جیران دهان کیسه آرد را گره زد و هن و هن کنان آن را از درون مکینه بیرن آورد و روی الاغی که دخترها برای بردن بارها با خود آورده بودند بالای بقیه کیسه ها جای داد و پس از تکاندن دستهای خود که آغشته به گرد سفید و نرم آرد شده بود، سه نفری به دنبال الاغ به سمت پایین دهکده راه افتادند. جیران مدتی نسبتا طولانی انتظار کشیده بود تا به مقدار کافی بار گندم برای آسیاب کردن جمع شود تا مکینه را روشن کنند و او بتواند یک کیسه گندم خود را آرد کند. این کیسه گندم ته مانده یکی ازدو جوال گندمی بود که بهار گذشته اهالی ده جمع کرده و به او صدقه کرده بودند.
گرچه جیران در زمره جوانان نبود و کم کم پا به میانسالی می گذاشت اما از میان سه نفری که به سمت جنوب دهکده می خرامیدند، او هنوز هم از دختران جوان همراهش بسیار جذاب تر می نمود. او پیراهنی به رنگ سبز تیره پوشیده و دامنی گشاد با چینهای بسیار از جنس پارچه پیراهن به تن کرده بود. همانطور که آنها در آن بعد از ظهر اوایل پاییز به پیش می رفتند، لباس از پنهان کردن کامل اندام او سرپیچی کرده و چین و شکنهای دامن، هماهنگ با قدمهای جیران، تصویر گونه ای از سرینهای گرد و خوشتراش و رانهای گوشتالود او را سخاوتمندانه در معرض تماشا می گذاشت و سینه های سفت و خوش حالت او با هر قدمی که بر می داشت در درون پیراهن تنگش با ارتعاشات خفیف و متناوبی می رقصیدند. آن اندام زیبا با کمر باریک به همراه منحنیها و نوسانات دل انگیزش هنوز یادگارهای باشکوهی از دوران جوانی را در خود داشت.
به این همه می بایستی موهای مشکینی را افزود که جیران از فرق سر به سمت جلو به دو قسمت متقارن شکافته وانتهای آنها را به شکل زلفهایی در زیر چارقد خود پنهان کرده بود و بقیه آن را به شکل گیسوان متعدد شبقی رنگ ظریفی از پشت سر به هم سنجاق نموده بود. صورت گرد او با چشمان سیاه و درشت به همراه مژگان بلند و قوسدار، بینی باریک و لبهای زیبایش به شکل تصویری خیالی در قابی از نیم قوسهای زلف او خودنمایی می کرد.
وقتی که گروه کوچک آنها به پاشلی نزدیکتر می شد و جیران آماده می شد تا کیسه آرد را ازپشت الاغ بردارد، او دست راست را سایه بان چشم کرده و محوطه هموار و خالی جنوب غربی دهکده را از نظر گذرانید تا شاید پسرک خردسال خود کوهیار را ببیند. جیران محوطه بازی را که از پاشلی او شروع می شد و به سمت جنوب تا نخلستان متروکه امتداد می یافت را از نظر گذرانید اما اثری از کودکان خردسال ندید.
هرچه جیران زن خوش هیکل و جذابی بود برعکس کوهیار بچه ای ضعیف و رنجور بود. او پسرک زردنبوی گوشه گیری بود که کمتر با بچه های هم سن و سال خود دمخور می شد. نه سرد به این بچه می ساخت و نه گرم و اکثر اوقات ناخوش بود. بعضیها فکر می کردند که چون که نطفه او در زمان بیماری مراد، شوهر مرحومش در بطن جیران قرار داده شده است این بچه آنقدر رنجور و بی حال است.
اما به هر حال جیران مادر بود و کوهیار تنها یادگار عشق و ازدواج و تنها ثمره زندگی او بود پس او هم نهایت مهر و محبت را نثارش می کرد. مادر مهربان برای جلوگیری از چشم زخم بافته ظریفی از پشم شتر به پهنای چند انگشت با انواع گمپول های رنگارنگ بافته و در دل تار و پودهای آن مهره های آبی رنگ و خرمهره های متعدد گذاشته بود. اوحتی پنجه پلنگ نفیس خود را که در قابی نقره ای قرار داشت و دو سکه فتحعلی شاهی قدیمی که از یادگارهای پدر بزرگ او بود، در وسط این بافته جای داده بود. این پنجه پلنگ علاوه بر خاصیت طلسم زدایی، نشان شجاعت خانوادگی نیزبود که اگر دائم همراه بچه می بود می توانست کم کم شجاعت را در دل او تزریق کند. این بافته گرانبها همیشه به طور مورب روی قسمت جلو پیراهن کوهیار سنجاق شده بود و او را از گزند چشمان حسود و اشباح و اجنه مصون نگه می داشت.
کودکان شاید برای بازی به درون نخلستان که تک و توک درختان مثمر داشت رفته بودند تا به کمک بچه های بزرگتر از خرماهای خشک و آفت زده آن بچینند. اما کودکان هرجا که بودند نمی توانستند دورتر کنار رودخانه ای که در ورای نخلستان قرار داشت رفته باشند تا در سرسره ای که از گل بسیار سفت و و چسبناک حاشیه رودخانه درست شده بود بازی کنند زیرا که کم کم وقت غروب از راه می رسید.
ذهن جیران همانطور که در این خیالات به پرواز در آمده بود، گویی دستهای او به صورت بی اختیار و به قوه یک نیروی نامرئی کیسه آرد را از پشت حیوان برداشته و بدون اینکه خود متوجه باشد از دختران تشکر نیم بندی کرده و کیسه را در کنار درب ورودی پاشلی به زمین تکیه داده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر